من ضد اجتماع ام یعنی وقتی ببینم هژار نفر یک کاریو انجام میدن حتی اگه خودم به عنوان نفر انجام داده باشم حالم از اون کار بهم میخوره. بدم میاد از بقیه. از رابطه های چند نفری متنفزم. دوست دارم فقط با یه نفر حرف بزنم بعدش ذهنشو وپاک کنم. تمام چت های تلگرام ایمیل و پیامامو پاک میکنم. دوست دارم مخفی باشم. دلیل این خضوع وخشوع چیه!؟
از باختن متنفرم. اونقدر که بدم میاد از باختن که از بردن خوشم نمیاد. من باید همیشه رقابت کنم. از الان رقیبم خود روز قبله.
پ.ن1:ذهنم خیلی دقیق و با نظمه. الان که دارم اینقدر بد مینویسم حالم از خودم بهم میخوره.
پ.ن2: معذرت میخوام.
سلامی دوباره!
من هیجده سالمه و حدود شصت و چند روز دیگه کنکور تجربی دارم. اوایلی که وارد راهنمایی شدم بخاطر یک سری اتفاق( بعدا مینویسمشون) میخواستم پزشک بشم. خواسته اون موقع من فقط بخاطر عشق و علاقه و اون اتفاقی که قراره بنویسم بود.
چند وقت بعد دوست داشتم یک فیزیک دان بشم. گذشت و فهمیدم فیزیک دوست ندارم و علاقه اصلی من شیمیه.
شیمی جان چهار ساله که عشقمون پایداره، سایه ات مستدام عزیزم!
ولی بازم طی یک اتفاقاتی(که اینم مینویسم) شیمی رو خیلی دوست ندارم یا شاید هم از نظر ذهنی اشباع شدم.
الان تمرکزم روی کنکوره و بعدش با انتخاب رشته زخمتون میکنم. :د
شرایط درسیم خوب نیست. تلاشمو میکنم ولی هنوز ضعیفم و باید توی این شصت روز خاکو به کیمیا تبدیل کنم
من عاشق برنامه ریزی ام. حالا توی هر مسئله ای میخواد باشه بزمه فردارو اینجا میگم تا یکم شاد تر بشم.
ساعت شش و بیست و هفت دقیقه بیدارمیشم تا شش و چهل و شش دقیقه کارای اولیه رو انجام میدم تا هشت برای امتحان میخونم. هشت و پنج دقیقه مدرسه ام. حداکثر ساعت دوازده و ربع برمیگردم خونه. تا یک برنامه میریزم تا سی و یک اردیبهشت. از یک تا چهار درسمو میخونم. از چهار میرم یکم به خودم برسم. حداکثر دو ساعت باید طول بکشه. شش تا دوازده درس میخونم. دوازده میخوابم تا ساعت شش و ربع بیدار شم.
چون فرو آیی به وادی طلب
پیشت آید هر زمانی صدتعب
صد بلا در هر نفس اینجا بود
طوطی گردون، مگس اینجا بود
جد و جهد اینجات باید سالها
زانک اینجا قلب گردد کارها
ملک اینجا بایدت انداختن
ملک اینجا بایدت در باختن
در میان خونت باید آمدن
وز همه بیرونت باید آمدن
چون نماند هیچ معلومت به دست
دل بباید پاک کرد از هرچ هست
چون دل تو پاک گردد از صفات
تافتن گیرد ز حضرت نور ذات
چون شود آن نور بر دل آشکار
در دل تو یک طلب گردد هزار
چون شود در راه او آتش پدید
ور شود صد وادی ناخوش پدید
خویش را از شوق او دیوانهوار
بر سر آتش زند پروانهوار
سر طلب گردد ز مشتاقی خویش
جرعهای می، خواهد از ساقی خویش
جرعهای ز آن باده چون نوشش شود
هر دو عالم کل فراموشش شود
غرقهٔ دریا بماند خشک لب
سر جانان میکند از جان طلب
ز آرزوی آن که سربشناسد او
ز اژدهای جان ستان نهراسد او
کفر و لعنت گر به هم پیش آیدش
درپذیرد تا دری بگشایدش
چون درش بگشاد، چه کفر و چه دین
زانک نبود زان سوی در آن و این
درباره این سایت